آمدی...پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی
چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی
جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی
از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ...هیجانم دادی
شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود
آن چه می خواستم از عشق،همانم دادی
تو در این خانه ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!
[ 2 بهمن 1393برچسب:آمدی,
] [ 23:10 ] [ !༺⁂✘✗Mr.Crazy Lord✗✘⁂༻! ][